پیک افتخار 8 - خورشید خیبر: خاطراتی از زندگانی سردار شهید محمدابراهیم همت

مشخصات کتاب

سرشناسه : پاک،علی، 1354 -

عنوان و نام پدیدآور : خورشید خیبر: خاطراتی از زندگانی سردار شهید محمدابراهیم همت/ گردآوری و بازنویسی علی پاک؛ [به سفارش] ستاد آیه های ایثار و تلاش.

مشخصات نشر : تهران: کتاب مسافر، 1386.

مشخصات ظاهری : 49 ص.؛ 9×5/19 س م.

فروست : پیک افتخار؛ 8.

شابک : رایگان 978-600-5029-26-0:

وضعیت فهرست نویسی : فیپا

یادداشت : این کتاب با مشارکت و حمایت معاونت امور فرهنگی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به چاپ رسیده است.

یادداشت : کتابنامه: ص.48 - 49

موضوع : همت، محمدابراهیم، 1334 - 1363 -- خاطرات .

موضوع : شهیدان -- ایران -- بازماندگان -- خاطرات.

موضوع : جنگ ایران و عراق، 1359 - 1367. -- شهیدان.

موضوع : جنگ ایران و عراق، 1359 - 1367 -- خاطرات.

شناسه افزوده : ستاد آیه های ایثار و تلاش.

رده بندی کنگره : DSR1626/ھ8 پ2 1386

رده بندی دیویی : 955/0843092

شماره کتابشناسی ملی : 1153073

ص: 1

اشاره

پیک افتخار 8

ستاد آیه های ایثار و تلاش

صندوق پستی:417-17185 . تلفن 22330114

نشانی الکترونیکی:www.ayehayeisar.org

خورشید خیبر

گردآوری و بازنویسی: علی پاک

تهیه شده در:

انتشارات کتاب مسافر

آدرس: انقلاب. وصال شیرازی. کوچه نایبی. شماره 29. تلفکس:

19-66480717

چاپ اول: آذر 1386

تیراژ: چاپ :

شابک:

همۀحقوق چاپ و نشر برای ستاد آیه های ایثار وتلاش

محفوظ است.

این کتاب با مشارکت و حمایت معاونت امور فرهنگی

وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به چاپ رسیده است.

توزیع رایگان در:

هواپیمائی جمهوری اسلامی ایران و قطارهای رجاء

پیک افتخار 8

خورشید خیبر

خاطراتی از زندگی

سردار شهید محمد ابراهیم همّت

ستاد آیه های ایثار و تلاش

ص: 2

بسم الله الرحمن الرحیم

شهید حجت الاسلام والسلمین محلاتی(نماینده ی امام (ره) در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) :

او انسانی بود که برای خدا کار می کرد و بالاترین اعمال را داشت. شهید «حاج همت» هرکاری را که از آن سخت تر و دشوارتر نبود به عهده می گرفت. خدا رحمتش کند. کارهای او حساب شده و بسیار قابل تمجید و تکریم است.

در طول جنگ تحمیلی، نبردی سنگین تر و مشکل تر و توان سوزتر از عملیات «خیبر» در «جزایر مجنون» نبود و در چنین هنگامه ای عظیم، هراسناک و هول انگیز، شهید حاج «محمد ابراهیم همت» میدان دار نبرد بود.

ص: 3

اشاره

«پیک افتخار» عنوانی است برای خاطراتی آموزنده از بزرگ مردان و شیرزنان این مرز و بوم، در زمانه ای که تاریکی و ظلمت می رفت تا یک بار دیگر آسمان آبی اش را دلگیر کند؛ مردان و زنانی که شرف و غیرت ایرانی مسلمان را برای همیشه معنی کردند. بی شک آنان کسانی هستند که فرزندان این آب و خاک، همواره به بالای بلندشان خواهند بالید!

کیست که نام این بزرگ مردان و شیر زنان را با افتخار و غرور بر زبان نراند!

«پیک افتخار»، تجدید خاطره ای است برای آنان که بودند و دیدند؛ و آیینه ای است برای آنان که نبودند اما تشنه ی رؤیت خورشید وجودشان هستند.

ستاد آیه های ایثار و تلاش

ص: 4

خاطرات: به روایت دیگران

1

دامنه کوشش و همتِ ابراهیم در روزه داری و به جای آوردن نماز و سایر فرایض دینی، تا بدان جا رسید که پیش از ورود به دبیرستان لقب «روحانی خانه» را به او دادند.

از همان نوجوانی به مطالعه کتب مذهبی و زندگی نامه ی ائمه اطهار(ع) علاقه فراوان داشت. او روزها و شب های زیادی در سکوت اتاق، پای کتاب هایی که از کتابخانه امانت گرفته بود می نشست و آنها را تا آخر می خواند.

2

درمیدان بزرگ «شهر رضا» مجسمه ی بزرگی از شاه قرار داشت. ابراهیم و چند نفر از

ص: 5

دوستانش نقشه کشیده بودند که در یک فرصت مناسب، مجسمه را پایین بکشند.

ظهر روز تاسوعا، ابراهیم ناهارش را که خورد، به طرف میدان به راه افتاد. دوستانش را جمع کرد وگفت: «باید همین الآن مجسمه ی شاه را پایین بکشیم!»

یکی از بچه ها رفت و با یک دستگاه ماشین سنگین برگشت. ابراهیم با سرعت از پایه ی مجسمه بالا رفت و طناب بلند و محکمی را دور گردن مجسمه پیچید. سر دیگر طناب به ماشین وصل شد و بعد ماشین حرکت کرد و ناگهان مجسمه تکان خورد، از جا کنده شد و با صدای مهیبی روی زمین افتاد و تکه تکه شد. آن روز بعد ا ز ظهر تکه های مجسمه ی شاه در دست مردمانی بود که برای عزاداری به میدان مرکزی شهر آمده بودند.

ص: 6

3

ابراهیم و چند نفر دیگر ازسربازهای آشپزخانه ی پادگان تصمیم می گیرند برای سربازهایی که می خواهند روزه بگیرند، سحری آماده کنند. درآن زمان تیمسار «ناجی» که بعدها فرماندار نظامی اصفهان نیز شد، فرمانده پادگان بود. به همه ی سربازها خبر داده شد که: «هرکس می خواهد روزه بگیرد، برایش سحری و افطاری آماده می کنیم.»

عده ی زیادی از سربازها با شنیدن این خبر خوشحال شدند و با شروع ماه مبارک رمضان روزه گرفتند. چندی نگذشت که خبر روزه داری سربازان به گوش ناجی رسید. او به پادگان رفت و پس از تحقیق و بررسی، دستور داد که همت را بازداشت کنند. بعد تمام سربازها را درمحوطه ی اردوگاه به خط کرد و دستورداد تا به همه آب بدهند و تهدید کرد: «اگر کسی آب نخورد، عاقبت شومی درانتظارش است.»

ص: 7

ابراهیم از این ماجرا خیلی ناراحت شد و تصمیم گرفت از ناجی انتقام سختی بگیرد . بنابراین وقتی از بازداشتگاه آزاد شد، نقشه ای کشید وآن را با دیگر سربازها در میان گذاشت. همه حاضر شدند که در اجرای نقشه به اوکمک کنند. یک شب که قرار بود ناجی برای سرکشی به آشپزخانه برود، کف آشپزخانه را شستند و مقداری روغن روی آن ریخته شد.

وقتی ناجی در آشپزخانه ی به ظاهر تمیز و مرتب قدم گذاشت، در همان لحظه ورود پایش لغزید و کف آشپزخانه ولو شد. ضربه آن قدرسنگین بود که ناجی تا مدت ها نتوانست به پادگان بیاید و این فرصت خوبی بود تا محمد ابراهیم و دوستانش دوباره برنامه ی افطاری وسحری را اجرا کنند و سربازها با خیال راحت روزه بگیرند.

ص: 8

4

آن روز، تعداد سربازان و مأموران شاه از همیشه بیشتر بود. دیگر کسی جرأت نمی کرد از خانه بیرون بیاید و شعار سر بدهد. این برای همت خیلی ناراحت کننده بود. مخفیانه خود را به مسجد رساند و دوستانش را هم خبر کرد. باید تصمیمی گرفته می شد و چاره ای پیدا می کردند. بالأخره قرار شد دست به دامن ادوات سنتی بشوند و با «قلاب سنگ» به مقابله با ماموران بپردازند.

جمع سریع دست به کار شد و در مدت یکی دو ساعت، در دست هر کس یک قلاب سنگ بود. همت، نیروها را تقسیم کرد و بچه ها هر یک به سمتی از شهر روانه شدند.

ساعتی بعد، باران سنگ از روی پشت بام ها، بر سر مأموران شاه باریدن گرفت. ماموران که فکر این جا را نکرده بودند، سراسیمه شروع به تیراندازی کردند اما کاری از پیش نبردند. چند مأمور بر اثر اصابتِ سنگ، نقش بر زمین

ص: 9

شدند. نیروها کم کم شروع به عقب نشینی کردند. مردم که از این پیروزی روحیه پیدا کرده بودند، دوباره ریختند توی خیابان ها و فریاد «مرگ بر شاه» آسمان شهر را پر کرد..(1)

5

رفته بود قم اعلامیه و نوار بیاورد، اما دیر کرده بود. منتظر و ناراحت نشسته بودم توی حیاط ببینم بالأخره کی می آید. یک دفعه دیدم در باز شد و با یک گونی پر از عکس و اعلامیه وارد شد. همین که چشمش به من افتاد، پرسید: «مادر خواب است یا بیدار؟»

گفتم: «خواب است؛ چه اتفاقی افتاده؟»

گفت: «هیچی؛ مأمورها بهم مشکوک شده اند و تا همین نزدیکی ها تعقیبم کرده اند. تو فقط برو پشت بام و مراقب کوچه باش ببین چه خبر است!»

ص: 10


1- - ولی الله همت

رفتم روی پشت بام و متوجه شدم پاسبان ها داخل کوچه مشغول پرس و جو هستند. آمدم پایین. دیدم در همین فاصله، گونی را با طناب از دیوار پشتی خانه آویزان کرده است. پرسیدم: «حالا می خواهی چکار کنی؟»

گفت: «کاری ندارد، فقط کمک کن تا از دیوار بروم بالا.»

کمکش کردم. از دیوار کشید بالا و خودش را انداخت آن طرف. صداش آمد: «خداحافظ. من رفتم. گونی را هم با خودم بردم.»(1)

6

هر وقت در خانواده حرف ازدواج پیش می آمد، می گفت: «من یکی را می خواهم که تا قدس هم بتواند دنبالم بیاید.»

ص: 11


1- - خانواده ی شهید

ما می خندیدیم که: «پس تو همسر نمی خواهی، همسفر می خواهی!»

می گفت: «نه همسر، نه همسفر؛ من هم سنگر می خواهم!»(1)

7

خطبه ی عقد را که خواندند، با خوشحالی برگشتیم خانه. وقت خواب دیدیم از اتاقش صدای گریه می آید. پدرش گفت: «بلند شو ببین چی شده که صدای گریه می آید!»

دلم شور افتاد. بلند شدم رفتم توی سرسرا. در اتاقش را زدم. آمد گفت: «بله!»

گفتم: «چی شده مادر؛ چرا گریه می کنی؟»

گفت: «خیالت راحت چیزی نیست. برو بخواب!»

گفتم:« چشم هات سرخ سرخ ست، آن وقت می گویی چیزی نیست؟»

ص: 12


1- -راوی همسر برادر

نرفتم؛ دلم نیامد با آن حال رهاش کنم. ایستادم ببینم آرام می شود یا نه. صدایش دوباره بلند. داشت قرآن می خواند. گریه با صوت قرآنش در هم شد. خیالم راحت شد. برگشتم.(1)

8

نماز ظهر را به امامت حاجی خواندیم. وقتی آماده ی نماز عصر می شدیم، روحانی ای به جمع مان اضافه شد. حاجی به محض این که از حضور یک روحانی اطلاع پیدا کرد، به صف نمازگزاران پیوست و گفت: «وقتی ایشان هستند، تکلیف از ما ساقط است.»

اصرارهای آن روحانی هم مبنی بر این که دوست دارد نماز را به امامت حاجی بخواند، به جایی نرسید و بالأخره ما نماز عصر را به امامت ایشان خواندیم. بعد از نماز، قرار شد یکی دو تا

ص: 13


1- - مادر شهید

مسئله ی شرعی گفته شود. در میانه های صحبت بود که حاجی یک دفعه افتاد. بچه ها جمع شدند دورش و بلندش کردند. دیدیم از شدّت ضعف دیگر نمی تواند روی پا بند شود. دکتر که آمد، گفت: «ایشان در اثر کار زیاد و نخوردن غذا دچار ضعف شده.»

9

یکی از روزهایی که حاجی در کردستان و در شهر پاوه بود، رفتم تا احوالی از او بپرسم. در یکی از اتاق های مقر، در حالی پیدایش کردم که به شدت سرما خورده بود و ریه هایش عفونت کرده بود. از طرفی هم درد دندان امانش را بریده بود. وقتی پرسیدم: «چرا دکتر نرفتی؟»

گفت: «دیر رسیدم. تا من بیام دکتر رفته بود!»

چند قرص و مسکنی را که همیشه برای احتیاط با خودم داشتم، دادم دستش و بهش قول دادم در اولین فرصت دکتر را می آورم

ص: 14

بالای سرش. صبح روز بعد که برای نماز بیدار شدم، دیدم نیست. سراغش را که گرفتم، گفتند: «ساعت سه بعد از نیمه شب رفت منطقه!»

10

سید محمد دستواره، قائم مقام لشکر 27، درباره ی حاج ابراهیم همت می گفت: «حاجی به نماز اول وقت؛ به این که همیشه وضو داشته باشد؛ به دعا و تعقیبات نماز و قرائت زیاد قرآن؛ و توسل به ائمّه اطهار (ع) توجه فراوانی داشت!»

11

پس از اولین دیدارش با امام راحل، حال خوبی پیدا کرده بود. تا مدت ها از یادآوری این دیدار سرمست می شد. همان روز وقتی از نزد

ص: 15

امام برگشت، به شدت منقلب بود. پرسیدم: «مگر چه اتفاقی افتاده؟»

گفت: «امام دست خود را بر سرم کشید.»

بعد نفسی گرفت و گفت: «لحظه ی خیلی شیرینی بود؛ تا عمر دارم فراموشش نخواهم کرد.»

12

در عملیّات والفجر 3، در قرارگاه نجف، در اتاق فرماندهی نشسته بودیم که تلفن زنگ زد. کسی که گوشی را برداشته بود، گفت: «از دفتر امام است!»

پرسیدیم: «چه خبر شده؟»

گفتند: «امام می خواهند از اوضاع رزمندگان با خبر باشند.»

شهید همت که در میان جمع بود، از این اتفاق به شدت منقلب شد و گفت: «خدایا، نکند ما لیاقت چنین رهبری را نداشته باشیم!»

ص: 16

13

برای عملیات ما را نبردند. گفتند: «تازه از آموزش آمده اید. باشید برای عملیات بعدی!»

یک نفر آمد به خط مان کرد و برد مهمات بار بزنیم. خودش هم آستین بالا زد آمد کمک مان. آن شب سه کانتینر مهمات بار زدیم. در تمام این مدت خیلی تلاش کردیم بفهمیم این طرف کیست که به ما گیر داده و از ما این قدر کار می کشد. یکی دو باری هم بچه ها باهاش درگیر شدند که: «تو با اجازه ی چه کسی ما را آورده ای ازمان کار می کشی؟» جواب نمی داد.

این گذشت تا این که گردان ما هم عملیاتی شد. رفتیم مقر یگان. مراسم نوحه خوانی بود و معاون تیپ می خواست سخنرانی کند. کسی که به عنوان معاون تیپ رفت پشت تریبون، همان کسی بود که یک صبح تا شب با ما مهمات بار زد؛ او حاج همت بود.

ص: 17

14

لشکر محمد رسول الله (ص) درحال نقل و انتقالات قبل از عملیات بود. حاجی داشت برای بچه ها موقعیت منطقه را شرح می داد. کلمه ها خوب توی دهانش نمی چرخید. احساس کردم که ضعف تمام وجودش را گرفته است. یک دفعه زانوهایش لرزید؛ دستش را به دیواره ی سنگر گرفت و آهسته روی زمین نشست.

دکتر را خبر کردیم. دکتر پس ازمعاینه، گفت: «به خاطر بی خوابی و غذا نخوردن، بدنش ضعیف شده است و حتما باید استراحت کند!»

حاجی قبول نکرد. هرچه اصرار کردیم، نپذیرفت. می گفت: «در این شرایط نمی تواند به استراحت فکر کند!»

بالأخره اجازه داد که یک سرم به دستش وصل کنند اما به این شرط که بتواند در همان حال عملیات را هدایت کند.

ص: 18

15

در میان بچه ها مشهور بود که حاج همت کیلومتری می خوابد نه ساعتی. چون هیچ گاه وقت نداشت یک جا چهار یا پنج ساعت بخوابد، همه اش توی ماشین و در مسیرها می خوابید. مثلا وقتی از اندیمشک به اهواز می رفت، دربین راه صد کیلومتر می خوابید یا وقتی نیمه شب برای شناسایی به منطقه ای می ر فت، درطول راه چهل پنجاه کیلومتری می خوابید.

16

گفتم: «تو از این بسیجی ها چی دیده ای که این قدر به آنها احترام می گذاری و دوستشان داری؟ چرا آنها این قدر در قلب و روح تو جا دارند؟»

گفت: «چیزهایی که من از این بسیجیان دیده ام، تو هرگز به عمرت نمی توانی ببینی. آنها

ص: 19

را باید در میدان جنگ شناخت. آن جاست که می توانی ببینی این ها چه انسان های بزرگ و شریفی هستند. این بسیجیان نور چشم من هستند. اینها برای من ارزششان از هر چیزی بیشتر است.»

گفتم: «خب، دیگر چه کار می کنند؟»

گفت: «فقط می توانم بگویم، زمانی که شما با خیال راحت و در نهایت آرامش توی خانه خوابیده اید و مشغول استراحت هستید، این بسیجیان درون سنگرها مشغول مبارزه هستند، در حالی که زیرپایشان خاک و بالای سرشان آسمان پر ستاره است. وقتی که همه ی چشم ها در خواب فرورفته، چشمان این ها پر از اشک می شود و به درگاه خداوند ناله می کنند. ای کاش من خودم هم می توانستم مانند آنها باشم. ای کاش من همیشه می توانستم در کنار آنها باشم.»

گفتم: «خب مگر نیستی؟»

گفت: «من خاک پای بسیجیان هستم!»(1)

ص: 20


1- --ولی الله همت

17

یک شب، پیش از عملیّات مسلم بن عقیل، به خانه آمد. سر تا پایش خاکی بود و چشم هایش قرمز شده بود. سرماخوردگی باعث شده بود سینوزیت اش عود کند. دیدم رفت که وضو بگیرد. گفتم: «حالا که حالت خوب نیست، اول غذا بخور بعد نماز بخون!»

گفت: «من با این همه عجله آمده ام که نمازم را اول وقت بخوانم!»

وقتی ایستاده بود به نماز، دیدم از شدت ضعف دارد می افتد. رفتم ایستادم کنارش تا مواظبش باشم.

18

در آذرماه سال 1362، لشکر در اردوگاه «قلاجه» مستقر بود. هوای منطقه سرد بود. حاج همت برای مأموریتی بیرون رفته بود. وقتی آمد، متوجه شد که نیروها داخل اردوگاه

ص: 21

نیستند. سراغ شان را که گرفت، شنید: «رفته اند رزم شبانه!»

پرسید: «چیزی هم با خودشان برده اند؟»

گفتند: «یک پتو و تجهیزات نظامیشان.»

شب موقع خواب، حاجی یک پتو برداشت و از سنگر رفت بیرون. وقتی بچه ها پرسیدند چرا داخل سنگر نمی خوابی، گفت: « نیروهای من قرار است امشب را توی هوای سرد صبح کنند. من چه طور می توانم داخل سنگر به این گرمی بمانم؟»

19

در قلاجه بودیم، سال ١٣٦٢، هوا خیلی سرد بود. رفتیم تمام اورکت هایی را که توی دوکوهه داشتیم، آوردیم برای بچه ها.

حاج همت که آمد، دیدم یادم رفته برایش یکی کنار بگذارم. ماجرا را با یکی از بچه ها مطرح کردم؛ گفت:« من یکی دارم.» خوشحال شدم.

ص: 22

رفتم به حاج همت گفتم: «حاجی یک اورکت برات نگه داشتیم!»

گفت: «هر وقت دیدم تمام رزمنده ها صاحب اورکت شده اند، آن موقع من هم می پوشم!»

20

یک بار که آمده بود «شهرضا» گفتم: «بیا این جا یک خانه برایت بخریم و همین جا زندگی ات را سر و سامان بده!»

گفت: «حرف این چیزها را نزن مادر، دنیا هیچ ارزشی ندارد!»

گفتم: «آخر این کار درستی است که دائم زن و بچه ات را از این طرف به آن طرف می کشی؟»

گفت: «مادر جان! شما غصه ی مرا نخور. خانه من عقب ماشینم است.»

پرسیدم: «یعنی چه خانه ات عقب ماشینت است؟»

ص: 23

گفت: «جدی می گویم؛ اگر باور نمی کنی بیا ببین!»

همراهش رفتم. در عقب ماشین را باز کرد. وسایل مختصری را توی صندوق عقب ماشین چیده بود: سه تا کاسه، سه تابشقاب، سه تا قاشق، یک سفره پلاستیکی کوچک, دو قوطی شیرخشک برای بچه و یک سری خرده ریز دیگر. گفت: «این هم خانه. می بینی که خیلی هم راحت است.»

گفتم: «آخه این طوری که نمی شود.»

گفت: «دنیا را گذاشته ام برای دنیادارها، خانه هم باشد برای خانه دارها!»(1)

21

برای دیدنش رفته بودیم جنوب. یک روز صبح زود، بعد از نماز صبح، که می خواست به دوکوهه برود، گفتم: «من هم می آیم.»

ص: 24


1- - مادرشهید

قبول کرد و همراهش رفتم. وقتی رسیدیم، عده ای بسیجی را دیدیم که تازه به دوکوهه رسیده بودند و روی خاک ها نماز می خواندند. حاجی از این وضعیت ناراحت شد و به یکی از آقایان گفت: «چرا جایی درست نمی کنید که بچه ها مجبور نباشند روی خاک نماز بخوانند؟»

آن آقا گفت: «راستش بودجه نداریم!»

حاجی گفت: «همین الآن می روم امکانات و بودجه برایتان فراهم می کنم تا شما یک حسینیه درست کنید!»(1)

22

با حاجی رفتیم انبار تدارکات. انبار پر از کفش بود. نگاهی به کفش های حاجی انداختم، دیدم پاره اند. گفتم: «این کفش ها پایت را اذیت می کند، یک جفت کفش سالم بگیر.»

ص: 25


1- - پدر شهید

گفت: «این طوری راحت ترم؛ همین ها خوبست.»

رفتم پیش مسئول تدارکات و گفتم: «این همه کفش این جا دارید، خوب یک جفتش را بدهید به حاجی!»

گفت: «این انبار زیر نظر حاجی است، همه ی این ها متعلق به اوست ولی خودش نمی خواهد.»

گفتم: «تو یک جفت بده، من می دم بهش!»

گفت: «اشکالی نداره، ولی می دانم که او قبول نمی کند!»

کفش ها را گرفتم و آوردم پیش حاجی. گفتم: «آن کفش ها را دور بینداز و اینها را پا کن!»

گفت: «این کفش ها مال بسیجی ها است، مال من نیست.»

گفتم: «مگر فرقی می کند، شما هم دارید می جنگید.»

گفت: «من این طوری راحت ترم.»

ص: 26

ناچار کفش ها را دوباره به انبار برگرداندم.(1)

٢3

وقتی حاجی کارهایش را انجام داد، به خانه برگشتیم. بعد از ظهر با هم رفتیم بیرون و من یک جفت کفش ورزشی خارجی برایش خریدم و گذاشتم توی ماشین. گفتم: «آن کفش ها را گفتی مال بسیجی هاست؛ این ها را دیگر من خودم برایت خریدم، پس دیگر بهانه نیار!»

تشکر کرد و راه افتادیم. می خواست به قرارگاه برود. سرِ راه، به یک بسیجی برخورد کردیم که منتظر ماشین بود. حاجی نگه داشت و او را سوار کرد. پرسید: «این طرف ها چه کار می کردی؟»

بسیجی گفت: «کفش هایم پاره بود، آمده بودم این جا یک جفت کفش بگیرم اما قسمت نبود.»

ص: 27


1- - پدر شهید

حاجی کفش هایی را که من خریده بودم، برداشت و داد به آن بسیجی. گفت: «ببین این ها اندازه ی پایت است؟»

آن بنده ی خدا هم کفش ها را پوشید و گفت: «بله، خیلی خوبست!»

حاجی گفت: «خب، مبارکت باشد!»

بسیجی دست کرد توی جیبش، گفت: «حالا پولش چقدر می شود؟»

حاجی گفت: «هیچی، فقط برای صاحبش دعا کن.»

بعد از پیاده شدن آن بسیجی، رو کردم به حاجی و گفتم: «مگه من این کفش ها را برای تو نخریده بودم؟»

گفت: «چرا!»

گفتم: «پس چرا دادی به او؟»

گفت: «شما که دیدی، نیاز داشت.»

گفتم: «تو هم نیاز داشتی!»

گفت: «ببینید! من الآن فرمانده هستم. اگر این بار سنگین فرماندهی را از روی گرده ی من بردارند، می شوم بسیجی. آن وقت این کفش ها

ص: 28

به درد من می خورد. این جا من نیازی به آنها ندارم. این ها بیشتر به درد بسیجی ها می خورد که توی منطقه هستند!»(1)

24

توی مغازه بودم که پسر بزرگم آمد و گفت: «بابا! شما به رادیو گوش کردی؟»

گفتم: «نه، چه طور مگه؟»

گفت: «خبری از حاجی نداری؟»

گفتم: «نه، مگر اتفاقی افتاده؟»

گفت: «می گویند حاجی زخمی شده.»

گفتم: «نه، حاجی زخمی نشده، شهید شده!.»

گفت: «از کجا این حرف را می زنی؟»

گفتم: «از آن جا که خود حاجی در صحن کعبه از خدا خواسته که نه اسیر شود و نه مجروح، فقط شهادت نصیبش بشود!»(2)

ص: 29


1- - پدرشهید
2- - پدر شهید

خاطرات: به روایت همسر

١

یک شب، پیش از آمدن حاجی به پاوه، خواب عجیبی دیدم. بالای قله ی کوهی ایستاده بود و من از دامنه ی کوه او را تماشا می کردم. در آن بلندی، خانه ی سفیدی را نشانم داد و گفت: «این خانه را برای تو می سازم. هر وقت آماده شد، دستت را می گیرم و می کشمت بالا!»

2

وقتی قرار شد قبل از عقد صحبت هایمان را انجام دهیم، قسمم داد و گفت: «زندگی من باید همه چیزش برای خدا باشد. حالا هم شما را به خدا اگر مطمئن هستید که می خواهید با من ازدواج کنید، صحبت کنیم!»

ص: 30

3

به حاجی گفتم: تنها درخواستی که از شما دارم، این است که برای عقد مان برویم پیش امام.

سکوت کرد و جوابم را نداد. این سکوت یکی دو روزی طول کشید. وقتی بالأخره حاضر شد جوابم را بدهد، گفت:« شما هر تقاضایی به جز این داشته باشید، من انجام می دهم. اما از من نخواهید لحظه ای از عمر مردی را که تمام وقتش را باید صرف امور مسلمانان کند، به خودم اختصاص بدهم! من بر سرِ پل صراط، نمی توانم جواب این کارم را بدهم!»

4

مهدی تازه چهل روزش شده بود که حاجی آمد دنبال مان و ما را با خودش برد جنوب. در منزل عمویشان ساکن شدیم. آنها خودشان هم

ص: 31

دو تا بچه کوچک داشتند و با همه ی محبتی که در حق من و مهدی می کردند، ما یک جورهایی احساس شرمندگی می کردیم. چون فکر می کردیم به هر حال آنها را به زحمت انداخته ایم.

این مسئله را با حاجی در میان گذاشتم. او وقتی دید من از این مسئله چقدر ناراحتم، رفت بیرون و دو ساعت بعد با یک وانت برگشت. وسایل مان را که جمع کردیم، نصف وانت را هم نگرفت. خودمان هم سوار همان وانت شدیم و رفتیم به اندیمشک.

وسایل را در یکی از خانه های بیمارستان شهید کلانتری خالی کردیم. وقتی مستقر شدیم، حاجی گفت: «کلید این خانه را یک ماه پیش به من داده بودند. اما من ترجیح می دادم به جای من و تو، بچه هایی که نیازشان بیش از ماست، از این جا استفاده کنند!»

ص: 32

5

رزمنده ها تا چشم شان به حاجی افتاد، دوره اش کردند. در آغوشش گرفتند و بوسیدند. یکی شان، انگار پدرش را بعد از مدت ها دیده باشد، شانه ی حاجی را بوسید و با دل تنگی گفت: «این چند روزه که شما نبودید، سیل آمد و سنگرهامان را آب گرفت؛ خیلی اذیت شدیم!»

حاجی نشست در میان حلقه ی رزمنده ها و با حوصله به حرف های همه گوش داد. آن قدر بین آنها ماند و باهاشان حرف زد تا آرام شدند. وقت خداحافظی، یکی گفت: « حاجی ما را فراموش نکن!»

همین که به پاوه رسیدیم، حاجی مستقیم رفت به سپاه برای پیگیری مشکلات آن بچه ها که به سنگرشان آب افتاده بود.

ص: 33

6

می خواستم سفره بیندازم که حاجی دستم را گرفت. گفت:« وقتی من می آیم، تو باید استراحت کنی! من دوست دارم شما را بیشتر در آسایش و راحتی ببینم!»

گفتم:« من که بالاخره نفهمیدم باید چه جور آدمی باشم! یک روز می گفتی می خواهی زنت چریک باشد، حالا می گویی از جایم تکان نخورم!»

شروع کرد به انداختن و مرتب کردن سفره. سرش پایین بود. با صدایی که انگار دوست ندارد، کسی غیر از خودش بشنود، گفت:« تو بعد از من سختی های زیادی می کشی. پس بگذار لااقل این یکی دو روزی که در کنارت هستم، کمی کمکت کنم!»

ص: 34

7

از جمله مواقعی که نسبت به حاجی حسادت می کردم، لحظاتی بود که مشغول عبادت می شد. صدای اذان را که می شنید، سرگرم هر کاری که بود، رهایش می کرد و آرام و بی صدا می رفت و مشغول نماز می شد.

نیمه شب ها بلند می شد، وضو می گرفت و برای این که مزاحم خواب ما نباشد، می رفت به یک اتاق دیگر. در آن لحظات من اگر بیدار بودم، صدای ناله های آرامش را می شنیدم، صدایی که خیلی آرام بود.

8

برای همه سئوال شده بود که چه طور حاجی با این که همیشه در خط مقدم جبهه است و جلوی گلوله ی دشمن، حتی یک خراش

ص: 35

کوچک هم برنمی دارد. تا آن جا که من یادم می آید فقط در عملیات «والفجر چهار» بود که یک ناخنشان پرید. یک روز من به شوخی این مطلب را به حاجی گفتم. خندید. گفت: «اسارت و جانبازی، ایمان زیادی می خواهد که من آن را در خودم نمی بینم. برای همین از خدا خواسته ام شهادت را نصیبم کند؛ آن هم فقط روزی که جزو اولیائش پذیرفته شده باشم.»

9

اغلب نیمه شب می آمد و سپیده ی صبح می رفت. همیشه، با وجودی که خستگی از سر و رویش می بارید، سعی می کرد در کارهای عقب افتاده ی خانه کمکم کند. یک شب خیلی دیر به خانه آمد. من تمام روز را از بچه ها مراقبت کرده بودم. مصطفی شیر خواره بود؛ مهدی هم تازه پاگرفته بود و دائم پشت سرم

ص: 36

راه می افتاد. برای همین بیشتر کارهایم مانده بود برای آخر شب که بچه ها خوابند. وقتی آمد، داشتم خودم را آماده می کردم برای شستن لباس ها که گفت:« اجازه بده من این کار را بکنم!»

قبول نکردم. هر چه اصرار کرد، کوتاه نیامدم. گفتم: «خسته ای تو؛ برو استراحت کن!»

رفتم داخل حمام و مشغول شستن شدم. چند دقیقه ی بعد درحمام زده شد. بازکردم و حاجی را با یک لیوان آب پرتقال جلوی در دیدم. لبخندی زد وگفت: «شرمنده ام! حالا که قرار است لباس ها را بشویی، بگذار گلویت خشک نباشد!»

لیوان را گرفتم و گفتم: «حالا برو با خیال راحت بخواب!»

حاجی رفت. مقداری از لباس ها را که شسته بودم، گذاشتم بیرون حمام. وقتی شست و شوی بقیه ی لباس ها هم تمام شد و از حمام بیرون آمدم، دیدم حاجی دارد لباس های شسته شده را روی طناب پهن می کند.

ص: 37

10

آن شب برای اولین بار دیدم که گوشه ی چشم هایش چروک افتاده، روی پیشانی اش هم. همان جا زدم زیر گریه. گفتم: «چی به سرت آمده؟ چرا این شکلی شده ای؟»

حاجی خندید، گفت: «فعلاً این حرف ها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمده ام خانه. اگر فلانی بفهمد کله ام را می کند!» و دستش را مثل چاقو روی گلویش کشید. بعد گفت: «بیا بنشین این جا، باهات حرف دارم.»

نشستم؛ گفت: «تو می دانی من الان چی دیدم؟»

گفتم: «نه!»

گفت: «من جدایی مان را دیدم!»

به شوخی گفتم: «تو داری مثل بچه های لوس حرف می زنی!»

ص: 38

گفت: «نه، تو تاریخ را نگاه کن! خدا هیچ وقت نخواسته عشاق، آنهایی که خیلی دلبسته ی هم هستند، باهم بمانند.»

دل ندادم به حرف هاش. ماجرا را به شوخی گرفتم.

گفتم: «یعنی حالا ما لیلی و مجنونیم؟»

حاجی گفت: «نه! ولی امشب می خواهم با تو حرف بزنم. در این مدت زندگی مشترک مان یا خانه مادرت بوده ای، یا خانه پدری من. نمی خواهم بعد از من هم این طور سرگردان باشی. به برادرم می گویم خانه ی «شهرضا» را آماده کند، تا تو و بچه ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید.»

من ناراحت شدم، گفتم: «تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا با هم برویم لبنان، حالا…»

حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن می زند، گفت: «نه، این طورها هم که نیست، من دارم محکم کاری می کنم، همین!»

ص: 39

11

گفتم:« به خاطر این چشم ها هم که شده، تو بالاخره یک روز شهید می شوی!»

چشم هایش درخشید، پرسید:« چرا؟»

یک دفعه از حرفی که زده بودم، پشیمان شدم. خواستم بگویم «ولش کن! حرف دیگری بزنیم!»، اما نگاهش یک جوری بود که نتوانستم این را بگویم. بعد خواستم بگویم «در همه ی نمازهایم دعا می کنم که تو بمانی و شهید نشوی!» اما باز نشد. چیزی قلنبه شده بود و راه گلویم را گرفته بود. آهی کشیدم و گفتم: « چون خدا به این چشم ها هم جمال داده هم کمال. چون این چشم ها در راه خدا بیداری زیاد کشیده اند و اشک های زیادی ریخته اند.»

ص: 40

12

صبح، راننده با دو ساعت تأخیر، آمد دنبالش. گفت: «ماشین خراب است، باید ببرم تعمیر!»

حاجی با دلخوری گفت: «برادر من! مگر تو نمی دانی آن بچهها تو منطقه چشم انتظار ما هستند؟ مگرنمی دانی من نباید آنها را چشم به راه بگذارم؟»

حقیقتش من از این اتفاق کمی خوشحال شدم. راننده رفت ماشین را تعمیر کند و ما برگشتیم خانه. اما، او انگار دلش را همراه خودش به خانه برنگرداند. دلش از همان دم در رفته بود پیش رزمنده هاش. دوست نداشت وقتی را که باید در کنار رزمنده ها بگذراند، در جای دیگری باشد، حتی اگر آن جای دیگر، خانه ی خودش باشد. داخل خانه که شدیم، یک دفعه برگشت و گفت: «تنها چیزی که مانع شهادت من می شود وابستگی ام به شماهاست.

ص: 41

روزی که من مسئله ی شما را برای خودم حل کنم، مطمئن باش آن وقت، وقت رفتن من است!»

13

نشسته بود گوشه ی اتاق و ساکت بود. من هم ساکت بودم. تنها صدایی که گاهی توی اتاق می پیچید، صدای به هم خوردن اسباب بازی های مهدی بود. داشت بازی اش را می کرد و ذوق می کرد. مهدی یک دفعه بلند شد و رفت طرف حاجی. حاجی صورتش را از مهدی برگرداند و نگاهش را دوخت به دیوار کناریش. آمدم بگویم«چرا با بچه این جوری می کنی!»، دیدم چشم هاش تر است و لب هاش می لرزد. دل من هم لرزید. حس کردم این بار آمده که دیگر دل بکند و برود.

ص: 42

14

حاج همت دفترچه کوچکی داشت که در آن چیزهای مختلفی نوشته بود. یک قسمت این دفتر، مخصوص نام دوستان شهید او بود. اسم شخص را نوشته بود و در مقابلش هم، منطقه عملیاتی ای که در آن شهید شده بود.

یکی، دو ماه قبل از شهادتش، در اسلام آباد این دفترچه را دیدم. نام سیزده نفر در آن ثبت شده بود و جای نفر چهاردهم، یک خط تیره کشیده شده بود.

پرسیدم: «این چهاردهمی کیه؟ چرا ننوشته ای؟»

گفت: «این را دیگر تو باید دعا کنی!»

15

وقتی پیکر مطهر شهید همت را تشییع کردند، همه دوستان و علاقه مندانش دور تابوت

ص: 43

جمع شده بودند. یکی از دوستان صمیمی اش را در میان جمع دیدم. جلو رفتم سلام و علیک و احوال پرسی کردم. پرسیدم: «شما وقت شهادت حاجی، با ایشان بودید؟»

گفت: «لحظه شهادت نه، ولی چند لحظه قبل از شهادت، چرا!»

گفتم: «آخرین باری که او را دیدی، چه وضعیتی داشت؟»

گفت: «حدود نیم ساعت قبل از شهادت، آمد توی سنگر ما. می خواست به بچه ها سرکشی کند. شنیده بودم که چند روزی است چیزی نخورده و لحظه ای هم نخوابیده است. چهره اش هم این را نشان می داد. خسته و گرفته بود و دیگر رمقی برایش نمانده بود. گفتم:« حاجی بیا چیزی بخور».

گفت:« نمی خورم، رزق دنیا به روی من بسته است. من دیگر از این دنیا سهمی ندارم!»

ص: 44

زندگی نامه

شهید« محمد ابراهیم همت» در روز 12 فروردین 1334 در «شهرضا » یکی ازشهرهای استان« اصفهان»، در خانواده ای مستضعف و متدین به دنیا آمد. در سال 1352 وارد دانشسرای اصفهان شد. پس از دریافت مدرک تحصیلی فوق دیپلم، به سربازی رفت. در حین سربازی و بعد از آن، روی به مبارزه با رژیم طاغوت آورد و با گروه های مبارز مسلمان مرتبط شد.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی، همت فعالیت های خود را گسترش داد؛ «کمیته انقلاب اسلامی» و هسته ی اولیه ی «سپاه» شهر را شکل داد. در اواخر سال 1358، برحسب ضرورت، به«خرمشهر» و سپس به «بندر چابهار» و «کنارک» در استان «سیستان و بلوچستان» عزیمت کرد و به فعالیت های گسترده ی فرهنگی پرداخت.

ص: 45

در خرداد سال 1359 به منطقه ی «کردستان» اعزام شد. براساس آماری که از یادداشت های آن شهید به دست آمده است، سپاه پاسداران پاوه از مهر 1359 تا دی ماه 1360 (با فرماندهی مدبرانه ی او)، 25 عملیات موفق در خصوص پاک سازی روستاها از وجود اشرار، آزادسازی ارتفاعات و درگیری با نیروهای ضد انقلاب داشته است.

پس از شروع جنگ تحمیلی از سوی رژیم متجاوز عراق، شهید «همت »به صحنه ی کارزار وارد شد و در طی سالیان حضور در جبهه های نبرد، خدمات شایان توجهی از خود برجای گذاشت و افتخارها آفرید. به همراه شهید حاج احمد متوسلیان، تیپ محمد رسول الله (ص) را تشکیل داد و در عملیات « فتح المبین» مسئولیت بخشی از عملیات، به عهده این سردار دلاور بود. در عملیات پیروزمندانه ی

« بیت المقدس» در سمت معاونت تیپ محمد رسول الله (ص) فعالیت کرد. با شروع عملیات « رمضان» در تاریخ 1361/4/23 در منطقه

ص: 46

«شرق بصره»، فرماندهی تیپ 27 حضرت رسول (ص) را برعهده گرفت و بعدها با ارتقای این یگان به لشکر، تا زمان شهادتش در سمت فرماندهی آن انجام وظیفه کرد. در «والفجر مقدماتی» مسؤولیت سپاه یازدهم قدر را که شامل«لشکر 27 حضرت محمد رسول الله (ص)، لشکر 31 عاشورا، لشکر 5 نصر و تیپ 10 سیدالشهدا (ع)» بود را بر عهده گرفت. و سرانجام در عملیات خیبر، در جزیره ی مجنون، و در 17 اسفند 1362، این جان ناآرام و شیدا، بهانه ی وصل به معبود را با ترکشی که بر پیکرش نشست، پیدا کرد و شهد دلنشین شهادت را لاجرعه سر کشید. خدایش با اولیا محشور گرداند.

ص: 47

منابع

آذرخش مهاجر، حسین بهزاد، مؤسسه فرهنگی هنری شهید آوینی، چاپ اول 1383

گم شده ای در افق، رضا پریزاد ، کنگره سرداران شهید استان تهران، چاپ اول1376

بی کرانه ها، عین الله کاوندی، کنگره سرداران شهید استان تهران، چاپ اول1376

مروارید گم شده، مهری ماهوتی، کنگره سرداران شهید استان تهران، چاپ اول1376

یادگاران؛ کتاب متوسلیان، زهرا رجبی متین، روایت فتح، چاپ اول1381

خم ابروی یار، احمد مؤمنی راد، سروش، چاپ اول1382

مریوان، گروه نویسندگان، بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس، چاپ اول1385

ص: 48

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109